معناي فلسفه از ديدگاه داوري اردكاني
فلسفه چيست؟
ازطرح پرسش فلسفه چيست؟ چه مقصودي داريم؟ وقتي ميپرسيم كه فلسفهچيست، بسته به اينكه پرسش در چه مرتبهاي طرح شده باشد، جوابآن متفاوت است. مثلاً ممكن است كسي در متني كه ميخواند به لفظفلسفه برخورد كند و معني آن را نداند و بپرسد كه فلسفه چيست. درجواب اين پرسش ميتوان شرحي در باب لفظ فلسفه داد يا نوع مسائليرا كه در فلسفه مورد بحث قرار ميگيرد ذكر كرد. اين پرسش را اهلمنطق و فلسفه پرسش از ماي شارحه ميگويند. «ما» به معني «چيست» است و با ماي شارحه پرسش از مفهوم شيء ميشود. اين نوع پرسش درچه مرتبهاي مطرح ميشود؟ آيا اين سؤال را صرفاً اشخاصي مطرحميكنند كه هيچ مفهومي از فلسفه ندارند؟ نه، گاهي اهل پژوهش هماين پرسش را به ميان ميآورند و به پژوهش در آثار فلسفه ميپردازندكه تعاريف فلسفه را گردآوري كنند. در اين مورد هم پرسش از مفهومفلسفه شده است، بدين معني كه پژوهنده احياناً تماسي با معنيفلسفه نداشته و اقوال ديگران را نقل كرده است. اما فيلسوف كهفلسفه را تعريف ميكند به پرسش ماي شارحه جواب نميدهد و شرح لفظو بيان مفهوم نميكند، بلكه معني و ماهيت را باز ميگويد؛ اما همينتعريف را وقتي پژوهنده نقل ميكند، ممكن است پاسخ ماي شارحهداده و از مفهوم تجاوز نكرده باشد. چه ميشود كه تعريفي را يكبارجواب از ماي شارحه ميدانيم و همان تعريف در محل ديگر جواب مايحقيقيه است؟ (با ماي حقيقيه پرسش از حقيقت و ماهيت اشياء ميشود.) اين اختلاف ناشي از اعتبار نويسنده و خواننده يا گوينده و شنوندهاست.
براي روشن شدن مطلب يكي از تعاريف فلسفه را ميآوريم: فلسفه، علم به اعيان اشياء چنان كه هستند به قدر طاقت بشر است. تمامي محصلاني كه شروع به يادگرفتن فلسفهي اسلامي ميكنند اينعبارت را ياد ميگيرند ولي هنوز ماهيت فلسفه را نميدانند، هرچند كهتعريف مذكور بيان ماهيت فلسفه است؛ بسته به اينكه پرسش را با چهزباني بگوييم و با چه گوشي بشنويم مراتب فهم و ادراك ما از پرسشو پاسخ فرق ميكند. طوايف مختلف، از فيلسوف و متكلم و صوفي وسوفسطايي، كه پرسش از فلسفه ميكنند، مرادشان از اين پرسش متفاوتاست و جوابي كه ميدهند صرفاً بيان ذات فلسفه نميكند و اي بسا كهاصلاً به ماهيت فلسفه ربطي ندارد بلكه به نحو صريح يا مضمر متضمننوعي انكار و اثبات است. حتي فلاسفه به پرسش فلسفه چيست؟پاسخهاي متفاوت دادهاند.
آيا ميتوان گفت كه هر فيلسوفي درتعريف فلسفه به فلسفهي خود نظر داشته و از زمان ارسطو تاكنون هروقت پرسش از ماهيت فلسفه شده، پرسش كننده جوابي متناسب با مباديتفكر خود به آن داده و فلسفهي خود را تعريف كرده است؟ ظاهراً بهاين پرسش بايد پاسخ مثبت داده شود، زيرا به نظر افلاطون فلسفه سيراز عالم شهادت (محسوس) به عالم غيب (مُثُل) و ديدار معقولات استو كانت مابعدالطبيعه (به معني فلسفه) را تدوين مرتب و منظم تمامآن چيزهايي ميداند كه ما به وسيلهي عقل محض و بدون مدخليتتجربه دارا هستيم. مطابق تعريف كانت، وجود كه به اصطلاح كانت ازمقولات فاهمه و به تعبير فلاسفه از معقولات ثانيه است، موضوعفلسفه نيست بلكه در زمرهي مسائل است و فلسفه محدود به مبحثشناسايي و تحقيق انتقادي در اين زمينه ميشود. پيداست كه تعريفافلاطون با آنچه كانت در باب ماهيت فلسفه گفته است تفاوت دارد. اكنون اگر به تعريفي كه برگسون كرده است توجه كنيم، ميبينيمكه تعريف او با آنچه از افلاطون و كانت نقل شده و از تعريف تمامفلاسفه، ممتاز است. برگسوان فلسفه را به عنوان شهود وجداني زمانيكيفي (به معني دهر و ديرند) تلقي ميكند كه مخصوص فلسفهي اوست. اين اختلاف مخصوصاً در عصر ما دستاويز مخالفت با فلسفه و نفي و انكارآن شده است.
مخالفان و منكران فلسفه ميگويند در حالي كههر فيلسوفي طرح نو درانداخته و آراي اسلاف خود را نقض كرده و درهيچ موردي فلاسفه به اتفاق رأي و نظر نرسيدهاند از كجا ميتواندانست كه كدام رأي درست است و كداميك درست نيست، و شايد كههمه برخطا باشند و سخنانشان پايه و اساس نداشته باشد. اين اشكال درحد خود اهميت ندارد اما از آن جهت كه با وضع تفكر عصر حاضر ارتباطدارد بايد به آن توجه كرد، به خصوص كه مدعي چيزي را در برابرفلسفه قرار نداده و وجود فلسفهها را دليل شكست فلسفه قلمداد كردهاست. اينكه آيا فلسفه شكست را در درون و باطن خود دارد يا نه،مطلبي است كه بعداً به آن ميپردازيم؛ اكنون بحث بر سر اين استكه آيا اختلاف ميان فلاسفه، فلسفه را از اعتبار مياندازد.
پاسخيكه به اين پرسش داده ميشود تابع رأي و نظر پاسخ دهنده نسبت بهفلسفه است. اگر پاسخ دهنده در مرتبهي حس و خيال و وهم مانده وفلسفه را مجموعهي سخناني ميداند كه هر فيلسوف به مقتضاي فهم وذوق خود گفته است و اختلاف آراي فلاسفه را حجت موجه بياعتباريفلسفه ميانگارد، به اين معني كه احكام و قواعد فلسفه را باقوانين علم جديد كه ميتواند مورد قبول و تصديق همگان قرار گيردقياس ميكند و هر قاعده و حكمي را كه واجد اين خصوصيت نباشد درمرتبهي پايينتر نسبت به احكام و قوانين علمي قرار ميدهد، بهاين اعتبار فلسفه اگر بيمعناي صرف نباشد و بتوان به آن اطلاقشناسايي كرد، نسبت به علم به معني جديد ناتمام و ناقص است.
هرچندزمينهي اين اشكال را در آراي سوفسطاييان و شكاكان ميبينيم، تازمان دكارت به اين صورت كه گفتيم درنيامده بود. دكارت كه مؤسسفلسفه جديد است بناي اين اشكال را هم استوار كرده است. ميدانيمكه از زمان دكارت ملاك درستي و صحت احكام علمي قطعيت و يقينيبودن است. چه احكامي را ميتوان يقيني و قطعي دانست؟ ضامن علميقيني و يقين علمي و قطعيت، بديهي بودن اعم از بداهت حسي ووجداني و عقلي است. پيداست كه قصد دكارت تأسيس و اثبات فلسفهبود؛ او مابعدالطبيعه را ريشهي درخت دانش ميدانست. اما اگر همگانبخواهند با ملاك او به نحوي كه خود در مييابند، در باب درستياحكام بحث كنند، بايد فلسفه را منكر شوند زيرا احكام فلسفي بداهتحسي و وجداني ندارد و اگر عقل معاش و عقل سليم را بخواهند ملاكتحقيق در اين احكام قرار دهند، فلسفه جايي نخواهد داشت زيرا تا كسياز حد عقل معاش نگذشته باشد، طرح مسائل فلسفي براي او معناييندارد.
يكي از اتباع و شارحان دكارت به نام آلكيه ، مانندتمام كساني كه از فلسفهي يك فيلسوف دفاع ميكنند، اين مدعا رانميپذيرند كه با فلسفهي دكارت بناي شك و ترديد تازهاي نسبت بهفلسفه گذاشته شده است و به نظر او احكام فلسفي برخلاف قوانينواقعي علمي كه اعتبار آن دائمي نيست مطلقاً معتبر است و هيچگونهخدشهاي به احكام نفسالامري در فلسفه نميتوان وارد كرد. حتياولين اشكال را متوجه علم جديد ميكند و ميگويد قوانين واقعي علميبرخلاف احكام نفسالامري كه ثابت است، در طي تاريخ علم جديد موردتجديدنظر و تغيير و تبديل قرار گرفته و اي بسا كه از بعضي قوانينيكسره سلب اعتبار شده است. اين مطلب هم در جاي خود مورد بحث ورسيدگي قرار خواهد گرفت. فعلاً همين قدر ميگوييم كه پاسخ آلكيهمدعي را ساكت نخواهد كرد زيرا او هرچند كه قعطيت احكام علمي رامستمسك رد فلسفه قرار داده است، قطعيت را به معني دكارتي لفظمراد نكرده بلكه با نظر ظاهربين ديده است كه قوانين علمي قابلاطلاق بر واقعيت و وسيلهي تصرف در عالم است و حال آنكه در زندگيروزمره، فايدهاي از قواعد فلسفي عايد نميشود و به اين جهت بايدآن را در حكم تفنن دانست.
اگر در اين سخنان دقت كنيمميبينيم كه انكار فلسفه از ترتيب مقدمات نتيجه نشده بلكه ازابتدا مسلّم فرض شده است. مدعي اصلاً نميخواهد بداند كه فلسفهچيست. او ملاك و ميزاني دارد كه فلسفه را با آن ميسنجد. اين ملاكآراي همگاني مطابقت و موافقت ندارد و به نحو بيواسطه فايدهاي برآن مترتب نميشود. تا اينجا هنوز پرسش فلسفه چيست؟ جدي تلقي نشدهو در واقع به آن عنوان پرسش هم نميتوان داد، يا لااقل پرسشحقيقي نميتواند باشد.
اشاره كرديم كه قدما مطلب «چيست» رادو قسم ميدانستند كه يكي را ماي شارحه و ديگري را ماي حقيقيهميگفتند. مطلب ماي شارحه بر پرسش از وجود و عدم شيء مقدم است،يعني قبل از آنكه وجود چيزي تصديق شده باشد، ميتوان در باب آنپرسش كرد. فيالمثل كسي كه لفظ فلسفه را ميشنود، بيآنكه به وجودو عدم آن كاري داشته باشد، بر سبيل كنجكاوي يا به مقتضاي خاصيميخواهد بداند مفهوم اين لفظ چيست و چون كمكم با جوابهاي مختلفمواجه شود و نتواند به وجوه اختلاف و اشتراك آنها پي ببرد، اي بساكه از معني رو برميتابد؛ و اگر اتفاقاً ضرورتي ايجاب كند كه در بابفلسفه چيزي بگويد يا بنويسد، به اصطلاح با بينظري و بيغرضي بهگردآوري اقوال ميپردازد.
نتيجهي اين سعي مفيد است و شايدبعضي از خوانندگان فوايدي بيش از آنچه نصيب پژوهنده شده است ازآن ببرند، زيرا خواننده ممكن است قابليت و استعداد تحقيق در معنيفلسفه داشته باشد و از مجموعهي تعاريفي كه يك پژوهنده فراهمآورده است چيزهايي دريابد كه پژوهنده به هيچ وجه به آن توجهنداشته و اهميت هم نميداده است. معهذا با اين قبيل پژوهشهانميتوان به حقيقت و ماهيت فلسفه رسيد. يادگرفتن تعاريف فلسفه وتكرار الفاظ و عباراتي كه اهل فلسفه گفته و نوشتهاند چندان دشوارنيست و بيشتر محصلاني كه درس فلسفه خواندهاند تعاريف فلسفه يالااقل بعضي از اين تعاريف را ميدانند اما از وجوه اشتراك و امتيازاين تعاريف خبر ندارند و به طريق اولي وجه امتياز فلسفه را از علمتحصلي جديد و هنر و ديانت هم نميدانند. پس به صرف اينكه تعريف ياتمام تعاريف فلسفه را لفظ به لفظ فرا گرفته باشيم، نميتوانيمبه پرسش فلسفه چيست؟ پاسخ بدهيم زيرا در فلسفه تا پرسش جداً مطرحنباشد پاسخ جدي هم وجود ندارد. اين پرسش چگونه و كي مطرح ميشود؟
متقدمانگفتهاند كه فلسفه سير از فطرت اول به فطرت ثاني است. استفادهايكه فعلاً از اين گفته ميتوان كرد اين است كه بايد از مرتبه ومقام عادت و زندگي عادي گذشت تا طرح مسائل فلسفه معني و موردپيدا كند. فلسفه و تفكر فلسفي با عادت و آراي رسمي مناسبت و سنخيتندارد و اگر گفته شود كه سير از فطرت اول به فطرت ثاني تعريففلسفه نيست بلكه شرط است، ميگوييم كه ايراد به يك اعتبار درستاست اما شرط و مشروط در اينجا يك چيز است يا ميتواند يكي باشد. سيراز فطرت اول به فطرت ثاني شرط تحقق فلسفه است و تا اين سيرمتحقق نشود فلسفه هم، يا نيست يا مجموعهي
آياعلم جديد ميتواند ملاك درستي و نادرستي هر حكمي باشد؟ (در اينبيان مسامحهاي هست كه بايد به آن توجه كرد. وقتي دربارهيدرستي و نادرستي بحث ميكنيم، بايد متوجه باشيم كه بعضي احكامخبري است و بعضي ديگر انشائي و درستي و نادرستي بر احكام خبريحمل ميشود و به احكام انشائي نميتوان نسبت درست و نادرست داد. ولي در مباحث علم و فلسفه چون احكام انشائي جايي ندارد، هر وقتاز حكم سخن گفته ميشود مراد حكم خبري است و وقتي ميپرسيم كهآيا نتايج علم جديد ميتواند ملاك هر حكمي باشد مقصودمان تماماحكام خبري است.) |
|
الفاظ است. معذلك فلسفه با اين سير به وجود ميآيد، بلكه اين سير عين تفكر فلسفي است. پس اگر بيان سير از فطرت اول به فطرت ثاني حدّ تام فلسفه نيست، نكتهي مهمي را روشن ميكند و آن اينكه فلسفه و تفكر فلسفي را با علوم رسمي و عادات فكري نبايد قياس كرد، و البته اگر چنين قياسي بشود نتيجهاش انكار فلسفه است و عجب آنكه به اين انكار هم نام فلسفه ميدهند و منكر آن را فيلسوف ميدانند. به عبارت ديگر، نام فلسفه
مبلغ قابل پرداخت 11,200 تومان